فراخوان مسابقه خلاصه نویسی کتاب مدرسه علمیه الزهرا س آباده طشک

به گزارش پایگاه خبری- اطلاع رسانی حوزه های علمیه خواهران، معاون پژوهش مدرسه علمیه الزهرا س آباده طشک از برگزاری مسابقه خلاصه نویسی کتاب به هدف بالا بردن سطح کتابخوانی طلاب و همچنین عملی شدن مهارتهای نگارش علمی، در هفته کتاب و کتابخوانی خبر داد.

صدیقه میرشکاری «معاون پژوهش» مدرسه گفت: خلاصه نویسی فواید زیادی دارد. بالا رفتن قدرت بیان از جمله این فواید است ؛ چرا که خیلی از افراد مطالعه و یادگیری دارند ولی قدرت بیان و بازگویی را ندارند .مطالعه و خلاصه نویسی روش بسیار مفیدی برای طلاب بخصوص طلاب پایه اول است تا بتوانند خود  در این زمینه مهارت لازم را کسب نموده واز فوایدی چون :تقویت ذهن، بالا رفتن قدرت تمرکز، استفاده از وقت و صرفه جویی در آن  بهره مند شوند.

خانم میرشکاری افزود: این مسابقه با عنوان «خلاصه کتابی که تا کنون مطالعه نمود اید» در بین طلاب برگزار شد و خلاصه نویسی خانم آمنه میرشکاری، به عنوان خلاصه برتر انتخاب و به ایشان هم هدیه ای به رسم یادبود اهداء شد.

در زیر متن و لینک خلاصه ایشان برای استفاده طلاب و عزیزان آورده شده است.

خلاصه برتر کتاب

بعد از چندین ماه کار و تلاش، بالاخره کتابخانه به سامان رسید. کتابهای سرگردان و تلنبار کف کتابخانه لیبل خوردند و شیک و مرتب در قفسه ها جا خوش کردند.

حالا من هستم و قفسه هایی تمیز و کتابهایی که انگار با خط کش و گونیا صاف و مرتب کنار هم صف کشیده اند برای ورق خوردن و خوانده شدن.

خیلی وقت بود که انتظار چنین روزی را میکشیدم. اینکه آردم بیخته باشد و الکم آویخته. اینکه با فراغ بال و بی دغدغه، پا روی پا بگردانم و چنان غرق خواندن کتاب شوم که فقط با صدای سلام مراجعه کننده، اتاقک شیشه ای افکارم بشکند.

 

با سر انگشتانم، شیرازه ی یک یک کتابها را لمس میکردم و عنوانشان را از نظر میگذراندم که نام “سید مهدی شجاعی” ترغیبم کرد تا کتاب را بیرون بکشم و نگاهی به محتوایش بیندازم.

“طوفان دیگری در راه است"…با رویارویی حاج امین و زینت خانم، برای واکندن سنگهای قدیمی و بر ملا کردن رازی سر به مهر شروع میشود.

زینت خانم زن خواننده و رقاصی که کمال، پسر حاج امین را بعد از مجلس خوانندگی و رقاصی اش می دزدد و هیچ ردپایی ازشان باقی نمی ماند. آن زمانی که حاج امین، نه حاجی بوده و نه امین. هوشنگ امینی بوده که با دربار پهلوی روی هم میریزد و وضع و روزگارش خوب میشود. پسرش کمال را همچون مجنونی زندانی میکرده، کامی صدایش می زده و دخترش کوکب را کاملیا. اما بعد از انقلاب حاج امین میشود و خیّر مسجد و مدرسه ساز و….

آن زن رقاصه هم بعد از دزدیدن کمال، اموالی را که از رقاصی و کاباره کسب کرده طیب و طاهر میکند، توبه میکند و سر به راه میشود.

کمال را که مجنون و دیوانه نبوده، بلکه سرشار از هوش و ذکاوت بوده، برای تحصیل در رشته پزشکی به آمریکا میفرستد.

کمال آنجا با دکتر چمران آشنا میشود و این آشنایی باعث سعادت و کمال واقعی اش میشود و جام شهادت را می نوشد.

وقتی فهمیدم که نام مادر کمال، آمنه بوده و کمال مانه جون صدایش می زده، شور و شعفم برای خواندن سریع کتاب دوچندان شد.مانه جون یک درد و بیماری همیشگی داشت که باعث تغییر رشته پزشکی کمال به امید معالجه اش شده بود.

این اشتراک اسم و درد همیشگی مانه جون با من، حس قرابت و نزدیکی خاصی در من بوجود آورده بود که گاهی در خیالاتم پسرم را تصور میکردم که مرا مانه جون صدا میزند و من از سر شوق لبخند میزنم.

خواندنی ترین قسمت کتاب برای من، لحظات جان سپردن کمال بود.

پس از اینکه روحش به عوالم بالا میرود، مامان آمنه اش را میبیند که به استقبالش آمده، جوانتر و خوشکل تر از همیشه. وقتی کمال از دردهایش میپرسد، میگوید:” پامو که گذاشتم این طرف، تموم شد. ولی دلم خیلی سوخت.

کمال میپرسد:"واسه چی؟ “

میگوید:” از اینکه قدرشو ندونستم، باهاش خوب تا نکردم، شکرشو بجا نیوردم. اون موقع که میتونستیم درد بکشیم، قدرشو ندونستیم. حالا که جنسشو، رازشو، منشاشو، ماهیتشو میفهمیم دستمون از هر چی غم و غصه دنیاست، خالیه”

این قسمت را که خواندم کوله باری از حسرت و شرم روی دوشم سنگینی کرد، بغض تلخی به گلویم چنگ انداخت، سرم را روی کنده زانویم گذاشتم و صدای های های گریستنم بالا گرفت.

اشکهای روی صورتم خشک نشده بود که دوباره شروع به باریدن کرد.

لحظه ای که همه علایم حیاتی کمال به سکون میرسد و روحش به آسمان پرواز میکند، ناگهان چشم باز میکند، قبراق و مودب بر تخت مینشیند، نگاهش را به مقابل میدوزد و با احترام و تواضع میگوید: “سلام آقا! سر ما کجا و آستان کاشف الکرب شما؟! اگر بنای ماندن هم بود، از سر جان بر میخاستم به یمن این حضور، چه رسد به این که در نگاهتان صلای رفتن موج میزند".   

یک آن، دلم برای حرم آقا تنگ شد، آنقدر تنگ که نفسم به شماره افتاد و از تنگی اش نزدیک بود استخوان های سینه ام در هم بشکند. چانه و لبانم لرزیدن گرفت و سیل اشک براه افتاد. شروع کردم به زار زدن و التماس کردن:” یا شهید کمال امینی، تو را به مامان آمنه تان قسم، کاری کنید که من روسیاه لایق زیارت و پابوسی ارباب بی کفن شوم، قول میدهم در تمام مدت، در هر لحظه، در هر قدم، مانه جون شما رو یاد کنم و از طرفشان نائب الزیاره باشم".      

                                                     https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/20038015

موضوعات: اخلاق  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...