#با_پای_دل
#تکلیف
#یاوران_زینب
#به_قلم_خودم
#سلام_بر_سر_بریده

سَرِکار بودم که یکباره آهنگ تلفن به صدا درآمد دیدم دوست صمیمی ام هست احوال پرسی ساده و گفت کار آموزش دارم. فردای اون روز دوباره زنگ زد گفت دیدم حالت خوب نبود زنگت زدم.  اون موقعی که من از شوق  سفر با حال ناخوشم تمام وسایلم را با همکاری خواهر و برادرزاده در کوله پشتی قرار داده  و در راهرو خروجی منزل آماده سفر عشق بودم. قرار بود ساعت 12 شب از شیراز زنگ بزنند که روادیدها آماده هست و اول صبح حرکت. ولی خبری نشد. اول صبح گفتند ظهر حرکت

منم که شب خیلی بد حال و هر چه دکتر رفته بودم اثری نداشت دوباره راهی دکتر شدم اما متاسفانه دکتر مورد نظر نبود.  دو ساعت دیگر به حرکت نمانده بود که دوستم گفت « تو واقعا با این حالت میخوای بری بدنت ضعیف و حالت ناخوش اگه رفتی شاید با جسد برگردی و من هیچ گاه حلالت نمی کنم» . هی اون می گفت هی قطره های اشک چونان قطره های آب که از دریا جدا  می شد بر روی گونه های بی حالم می جنبیدند و در حال سقوط کردن بودند. در ذهنم نشخوار می کردم تکلیف چیست؟ چکار کنم؟ خدایا آیا امضاء نشده؟ چکار کنم همراهی هایم را؟ و از مهم تر چکار کنم زیارت اون دوستم را که به خاطر من کنار کشید؟ اصلا این یکی داشت خوردم می کرد که چطور بهش بگم و چکار کنم.

در همین زمان با کلنجار رفتن سوالات ذهنی ام در حال بغض تمام و با صدای نازک و آزار دهنده ام گفتم باشه نمیرم ولی خداییش تو باید برا حاجتم دعا کنی. و گفت تکلیف را باید انجام دهی تکلیف تو الان سلامتی است. یادت هست سالهای قبل هم با حال زار بر میگشتی. با تندی و تشر گفت:«چرا نمیخواهی به تکلیفت عمل کنی؟»

ساعت 12 با اقوام باید حرکت میکردیم به سمت شیراز. منم گفتم حداقل با شما بیام برم دکتر. لحظه جدایی از آنها در اتوبوس نتوانستم خداحافظی کنم. گفتم میرم ببینم که دکتر چی میگه، هر چی اون گفت. دکتر هم در کمال آرامش گفت اگه بری بدتر میشی به نظر من نرو.

با این همه مشورت هنوز دلم میگفت برو. حتی زمان گرفتن روادید خودم از همراهی هام هنوز امید رفتن داشتم که با سوار شدن در اتوبوس شهرستان همه چیز تمام شد همه چیز نرفتن  به کربلا نه مریضی ام.

خدا روز بد نده که نمیده، با زدن آمپول پنی سیلین شب در خوابگاه از درد، حس و توانایی انجام کار را نداشتم فقط گاهی اوقات آن موضع را گرم میکردم نماز صبحم را به سختی خواندم و بدتر از همه 7و نیم رفتم سرکار  و همش با علامت تعجب طلاب آنها منتظر حرف زدن من بودند عده ای هم از شوخی می گفتند زیارت قبول… و در جواب از طرف دوستان می شنیدند زیارت به دل است

الان هم من جامانده از سفر با جسمی پر درد، دلی گرسنه و قلبی تنها . آنها هم از مرز به سمت نجف در حال طی سفر معنوی هستند

خدایا تمام خوابگاههای جهان را سر به نیس کن

موضوعات: اخلاق  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...